پرسانپرسان، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

دختر نازمون پرسان

نگاهی به گذشته

 چه قدر روزها زود میگذره.پنج سال وسه ماه ازبه دنیا اومدن دختر گلم گذشته .نازنینم امسال میخواد بره پیش دبستانی.کوچکتر که بودی بیشتر پای اموزش زبان انگلیسی والفبا وریاضی میشستی اما الان بیشتر پی بازی وشیطنتی.گرچه به اندازهی سنت همرو خوب یاد گرفتی.میدونی این روزا چیو از همه بیشتر دوست داری......این که اجازه بدم بری پایین با بچه ها بازی کنی.اوایل به هیچ عنوان اجازه نمیدادم وفقط از تراس بچه ها رو نگاه میکردی.عسلم از مامانی دلگیر نشو چون میترسیدم بیفتی و........ولی خوب بابایی راست میگه باید یاد بگیری از خودت مراقبت کنی تو مدرسه که دیگه من نیستمبه همین خاطر چند روزیه که روزی 1ساعت اجازه میدم بری پایین همشون هم اکثرا هم سنه خودتن وتو از این ب...
18 تير 1393

خواهر کوچولوم

این عکسه خواهرمه.خیلی دوستش دارم اما این دلیل نمیشه که مامانی عکس تکیشو بزاره تو وبلاگ من.حالا با هم بودیم یه حرفی ومن اعتراضم رو این بار هم صریح بیان کردم ...
27 خرداد 1393

تولد مامانی

سلام  سحر جونم .من الان کنار مامانی نشستم تا عکسم رو تو وبلاگم بگذاره ولی باز هم این خواهر کوچولوی شیطون بیدار شده و نمیذاره مامانی کارش رو انجام بده. چند روز بیش تولد مامانی بود .من و بابا رفتیم  واسش کیک و هدیه خریدیم .مامان خوشحال شد ولی نمیدونم چرا از پرنیکا هم تشکر کرد. من هم عصبانی شدم و حرف دلم رو زدم که پرنیکا هیچی نخریده.بعدا که مامی جونم واقعیت رو قبول کرد از زیر شام خوردن در رفتم ویک تکه کیک خوردم ولی اجازهی خوردن کیک رو به مامان و بابا ندادم اخه شمع یادمون رفته بود بخریم .فرداش شمعها رو روی کیک گذاشتم و یک تولد باحا ل واسه خودم گرفتم .خیلی حال داد .....مامان و بابا هم که خوشحالی من رو دیدن تصمیم گرفتند که هر ماه یه کی...
26 خرداد 1393

خواهر نازم پرنیکا

این من و خواهر کوچولوی نازم هستیم. خیلی دوستش دارم آدرس وبلاگ پرنیکا جون هم تو پیوندهام گذاشتم.     ...
19 بهمن 1392

پارک با داداش جون

سلام ببخشید خیلی وقت بود نیومده بودم هر چی به مامانم میگم عکس ازم بیگیر  و وبلاگمو به روز کن گوش نمیده منم مجبورم صبر کنم تا بریم همدان تا داداش جــون ازم عکس بگیره و یه دستی به سر رو روی وبلاگم بکشه روز عید قربان بود که اومدیم همدان  و رفتیم خونه حاج آقا منم با دایی حمید جون بازی کردم تا اینکه شب دیدم عمو جعفرنان اومدن عروسکی رو که خاله برام بافته بودو گرفتمو کلی خوشحالی کردم اسمشو گذاشتم الینا. داداش هم قول داد فرداش ببرتم پارک صبح بود اومد دنبالم رفتیم پارک خیلی خوش گذشت برام گل سر و شکلات و کلی چیزای خوش مزه خرید بعد رفتیم دفترش یکم کاراشو انجام داد و همین اینم از عکساش ...
27 مهر 1392